گاهی وقتها از قلمم دود بلند میشود بس که کاغد هارا بی هدف خط خطی می کنم .
گاهی دلم مثل این شبهای تاریک در خود مچاله می شود از چه؟ نمی دانم !
شایدازسوزقدمهایی که به مقصدنرسید.
شایداین
دل من صندوق کوچک و جادار تماما احساس
گمشده میان تردید دوراهی کوچک که نمی داند دل کوچک و ساده ی من
ته
هردو ، دوراهی دیواری سراسر غرور کشیده شده
شاید
نمی داند دل من باید گاهی دور بزند و شروع کند از صفر از اول از همان جایی که ادم ها پایشان را هرگز دوباره به انجا نمیرسد
چه
دل است این دل من که سه کنج بن بست را بیشتر دوست دارد تا شروعی تازه .